کتاب _ زندگی



کتاب ای کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم از تینا سیلیگ و ترجمه ی محمد رضا آل یاسین یکی از کتاب های فوق العاده در حوزه ی خلاقیت، نوآوری و کارآفرینی می باشد. نویسنده در این کتاب به بیان تجربیات خود که در کلاس درس اجرا کرده، می پردازد. تینا سیلیگ خود مدیر اجرایی مرکز کار آفرینی دانشگاه استنفورد است که در دوره های مختلف کلاس های خلاقیت و نوآوری تدریس می کند. 


او درباره اشخاص مختلف که در طرح های خلاقانه توانسته اند یک کار سودمند انجام دهند و همچنین در رابطه با کارهای گروهی خلاقانه  تجربیاتی را بیان می کند که برای هر مدیر و هر شخصی که می خواهد در زندگی دست به ابتکار بزند، بسیار مفید خواهد بود.

او در کتاب خوب می نویسد:《 مشکل کلاف سر در گم نیست بلکه با خود پاسخ هایی به همراه دارد. در جایی دیگر بیان می دارد که از تجربه باید درس گرفت و درس گرفتن تنها با تلاش میسر می باشد. نباید منتظر کسی بود که موفقیت را به شما هدیه دهد باید از خودمان شروع کنیم. نگرش درست بزرگترین عامل رسیدن ما به موفقیت محسوب می شود. همواره مفروضات و دید قالبی فیلترهایی هستند که به افکار ما جهت داده و از ظهور افکار بکر و پویا جلوگیری می کنند. یادمان نرود که در بطن هر مشکل تخم و نطفه فرصتی ارزشمند نهفته است. چنانچه دیگران افکار، طرحها و نقشه هایتان را احمقانه خواندند تردید نکنید که در مسیر درست گام بر میدارید. برای رسیدن به نتیجه ی مطلوب در یک طوفان فکری دو فرض را بپذیرد که نخست چیزی به نام ایده ی بد وجود ندارد و دوم تلاش کنید روی افکار و ایده های دیگران کار کنید. و در جایی دیگر می گویند: اجازه نگیرید، به جای این کار طلب بخشش کنید.》

اکنون که در حال نوشتن نکات مهم این کتاب هستم تا صفحه ی ۹۲ پیش رفته ام و کل کتاب ۲۲۸ صفحه است و البته این را هم بگویم که تا بدین جای کار دو برداشت مهم برایم از کتاب اتفاق افتاده است. اول اینکه ضریب خطرپذیری خود را بالا ببرم و دوم اینکه راه های ساده و پیش پا افتاده با کمی تعدیل و اصلاح به بهترین ایده ها تبدیل می شوند. 


مشخصات نشر: تهران، هامون، ۱۳۹۲


شاید اگر کسی فکر کند که تنهاست، همواره اولین ظن جامعه به او این باشد که حتما او بدنبال کسی است بوده است و اکنون او را نیافته و یا از دست داده است ولی کمتر کسی فکر میکند که دلیل تنهایی او عاطفی نباشد بلکه ناشی از یک تفاوت دیدگاه با سایر افراد جامعه و یا بهتر بگویم با چهارچوب موجود د  جامعه باشد و این نوعی از تنهایی است که استعداد می تواند برای شخص پدید آورد. خلاقیت و رفتن به راه های جدید نیز می تواند باعث انقلاب شود و همواره سنگین ترین داشته ها در این مسیر از دست می رود و بهترین اندوخته ها جایگزین آنها می شود، کمتر کسی اینچنین خطر پذیری را در زندگی علاقه مند به تجربه کردنش است و اینجاست همان معنای تنهایی که برایتان گفتم. برای اولین پیام همین نکته کافی است.


واقعیت اینه که من فکر میکردم، عاشق شدن ساده است ولی نه انگار باید اول روان سالمی داشته باشی تا بتونی خوب عاشقی کنی. واگرنه بد عاشقی کردن رو همه بلدن چون میتونن روی یک صفحه ی سفید خط خطی کنند بدون اینکه معنادار باشه کارشون.


پاییز فصل آخر سال است_نویسنده نسیم مرعشی_ برنده جایزه ی ادیی جلال آل احمد

داستان خوبیه، از این جهت که زندگی ایرانی ها رو خصوصا زندگی کسانی که مدام با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند و در این حین عاشق میشن و در دریایی از خیالات شروع می کنند به بالا و پایین رفتن. از وسطای کتاب عبور کردم، اگر دقیق تر بخوام بگم میشه صفحه ی ۱۳۶.


شخصیت های اصلی : شبانه، لیلا، ماهان و مادرش و. داستان همواره از زبان شخصیت خانم گفته میشه راستش اینقدر پیچیده میشه گاهی آدم شک می کنه که شبانه راوی داستان نباشه  و لیلی هم راوی باشه. ( من احتمال میدم هر دوشون روایتگر داستان زندگی یکدیگرند) همسر شبانه به دلیل قبولی به کشور خارج می رود ولی چون شبانه نمی پذیرد، شبانه تنها می ماند و به صورت غیابی طلاق می گیرد. تک جمله های قشنگی که هست، مثلا وقتی داره درباره پسرها میگه یجاییش دقیق میشه میگه همه ی دختر ها دوست دارند پسری را انتخاب کنند که بتوانند مادرشان باشند. یا جای دیگه میگه مهمانی دادن اوج لذت برای خانم هاست :))) تا همین جا کافیه بخونیدش وقتتون رو تلف نکردید.


کتاب"در باب حکمت زندگی" از مسیر رسیدن به سعادت میگه البته معتقد هستند که کدام سعادت پسر خوب؟!  بهترین زندگی آنی است که بتوانی خودت از رنج  دور نگه داری و همچنین زیاد به خوشی ها و زیبایی های ظاهری دل نبندی

در میان آنچه داریم، آنچه می نماییم و آنچه شخصیت ماست، این شخصیت است که می تواند ما را به راه درستی رهنمون کند و البته داشتن زندگی فکری و همچنین حدی از ثروت برای رسیدن به زندگی میانه مسیر را برایمان پذیرشش را آسان می کند. 

 

باید در حال زندگی کرد، از تجربیات گذشته بهره برد و نظر دیگران را به اندازه ارزشی که در نزد ما دارند و نه زیاد، اهمیت داد. 


عده ای از نوشته های ظاهری برخی از ادیان اینگونه می رساند که برای رسیدن به سعادت باید نفس خویش را در راه خدا زنده کرد و در دینی دیگر می گویند برای زنده کردن ابتدا باید کُشت تمام خواستن ها را و همه ی خواستن هایت را باید با خواسته های خدا هم مسیر کنید. 

آنچه که به واقع اتفاق می افتد این است که اکثریت از آیین قربانی و سایر آیین ها ظاهری بیشتر درک نکرده اند برای همین تغییر صورتی مشخص در شیوه ی اجرای آیین ها توسط این گونه اشخاص اتفاق می افتد و در طول قرون متمادی آیین جدیدی پدید می آید که آیین اصلی و قدیمی را میتوانیم فقط منشا شکل گیری این آیین ها بدانیم. 

گمراهی و دور شدن از هدف نه تنها در اعیاد مسلمانان مشاهده می شود، بلکه در برگزاری آیین های عاشورا هم به وفور به چشم می خورد، جایی که برای جلوگیری از تغییر آیین ها مجتهدان دینی مجبور به فتوا بر علیه بعضی تغییرات می شوند تا حداقل ظاهر را حفظ کنند.


اگر روزی خواستیم به جنگل های شمال نظر کنیم و یا به مهتاب و روشنایی اش که شب را نمودی قدسی می بخشد، یادمان باشد، وقتی تنهاییم میتوانیم از پنجره ی خودمان به آنها نگاه کنیم ولی وقتی با دیگرانیم دیگر لازم است برای آرامش خودمان برویم پنجره های دیگران را بگشاییم و با امید به بازگشت به تنهایی در صورت عاشق بودن، به آنچه هست نگاه کنیم. بخاطر بسپاریم که آنچه دیگری انجام می دهد محصول ذهن اوست و آنچه ما محصول روح ما و اگر خواستیم تقلید کنیم، بد تقلید نکنیم و تقلید بد نکنیم؛ باید بدانیم ممکن است مرگ پایان تلخی برای زندگیمان باشد، زیر انتخابمان زندگی ما را می سازد.
اینچنین بودن و اینچنین ماندن یعنی علاوه بر اینکه ما باید خودمان را گاهی از خودمان بگیریم، بلکه نام ها و عنوان هایمان را هم گاهی نیاز است از خود گرفته و واقعیت را جانشین آنها کنیم. مثلا اگر رئیس بودیم، واژه ریاست را از خودمان حذف کنیم تا بتوانیم درست زندگی کنیم، چون ریاست از آن مفاهیمی است که حوزه ی مسئولیت و وظایفش مشخص نیست و همچنین اند: دکتری، فوق لیسانس، سرپرست، شهردار، نماینده، امام جمعه، نائب رئیس، وزیر، معاون، مشاور و معلم(نه مدرس) و.
شاید بشود گفت که آدم ها(همین من تو او )نامفهوم شده اند و این چنین جایگاه بازی و جایگاه سازی را به هر چه عمل گرایی است، ترجیح داده اند. نام ها باعث بسیاری بلایا شده اند، نام ها باعث شده اند، زبان ها باز شود و گوش ها بسته. عصر اطلاعات است، همه خبر دارند ولی خبر دقیق کمتر کسی، اکثر ما از علم چیزی جز مجموع لغات و اصطلاحاتی که بشود با آن سر گدای محله را شیره مالید و او را سرکیسه کرد، چیزی بارمان نیست. قبول کنیم که اگر مردم یک جامعه خودشان را به خواب بزنند، مسئولان آن جامعه بشکن میزنند که بتوانند از همه نفری ۲۰۰ریال به جیب بزنند. ما نیاز داری به یاد گرفتن نه یادگرفتن دفتر دستکی، یاد گرفتن اینکه بپرسیم و بپرسیم و بپرسیم تا وقتی کسی خود را مسئول جا می زند، از سوالات دقیق خاموش شود و دیگر از این هوس ها به سرش نزند. به نظرم هر چقدر تفکر سنجشگرانه(تفکر درباره تفکر و نه تفکر درباره فکر) در جامعه گسترش پیدا کند، جامعه به سمت توسعه و موفقیت پیش می رود. 


از ابتدا که بدنبال فهم ضمیرناخودآگاه بودم، فرض رو بر این گرفتم که حالا یه چیزایی بقیه نوشتن و میخونیم و تموم ولی انگار نه خیلی چیزا هست که بقیه ننوشتن و اتفاقا شگفت آوره که در یک نوشته میارم.

یکی از بحث های فرعی در ضمیرناخودآگاه به عنوان جایگاه بسیاری از فرایندهای ذهنی و روانی، بحث عقده های روانی هست که با پیشنهاد محمد علی شروع به بررسی تعریف و وضعیت این مفهوم نسبت به سایر مفاهیم کردیم. وقتی بخواهیم از منظر یونگ مبحث عقده های روانی را بررسی کنیم، یجایی میفهمیم که این عقده های روانی آنقدر مهم بودن که یونگ میخواسته عنوان روانشناسیش رو بزاره روانشناسی عقده ها ولی بعد از گذشت زمان این عنوان به روانشناسی تحلیلی در ذهن یونگ تغییر پیدا می کند. وقتی سرچشمه ی مفهومی و اصطلاحی واژه ی complexرو بررسی می کنیم به این نتیجه می رسیم که شخصی دیگه به نام جورج تئودور زیه یک روانشناس آلمانی هم از این مفهوم در زمان گذشته نسبت به یونگ استفاده کرده و وقتی بخواهیم شخصیت جناب زیه رو بررسی کنیم به نکات جالبی میرسیم. اول اینکه ایشون آثار بسیاری از فلاسفه از جمله کانت، شوپنهاور، افلاطون، دیوید هیوم، جرج برکلی و باروخ اسپینوزا رو مطالعه کرده و این نشون میده که در اولین نگرش های روانشناسانه ی اولین روانشناسان جوهری از اندیشه های فلسفی ریشه دوانده و به عبارت دقیق تر روانشناسی رو بدون فلسفه نمیتوان مطالعه کرد.

زمانی که فیلم " وقتی نیچه گریست" رو نگاه می کنیم، نیچه در یک برهه ی زندگیش برای درمان بیماریش به یک روانشناس مراجعه می کنه که اتفاقا اون روانشناس همین جناب تئودور زیه هست و اونجا از روش های روانکاوی نظیر هیپنوتیزم استفاده میکنه تا نیچه رو به سلامتی روانیش بازگرداند ولی نیچه خود این روانشناس رو به راه جدیدی در زندگی اش هدایت می کند. از جمله تمام مسائلی که ممکن است در زندگی تئودور برایمان اهمیت داشته باشد، این چیزی که من فهمیدم اینه که ایشون در زندگی از نظر فلسفی از پوزیتیویسم مونیستی دفاع می کرد. این نوع دیدگاه فلسفی انواع مختلف دارد که کلیت حرف این است که یکتایی را به وجود نسبت میدهد و مونیسم وجودی این استدلال را مطرح می کند که ، به طور دقیق ، فقط یک چیز واحد وجود دارد.
دو نوع تعریف برای مونیسم وجود دارد:
تعریف گسترده: اگر فلسفه توحیدی باشد منشأ همه چیزهاست. همه چیزهای موجود به منبعی متمایز از آنها باز می گردد. 
تعریف محدود: این نه تنها به وحدت منشأ بلکه به وحدت جوهر نیاز دارد . 
اگرچه اصطلاح "مونیسم" از فلسفه غرب برای توصیف موقعیت ها در مسئله ذهن و بدن گرفته شده است ، اما از آن برای توصیف سنت های دینی نیز استفاده شده است. در هندوئیسم مدرن اصطلاح "مونیسم مطلق" برای "  Advaita Vedanta " استفاده می شود. و حالا آدنتا و وِدنتا از نظر هستی شناسی یکسری رویکردهایی دارد که جالب است.

وقتی بخواهیم در زمینه ی ناخودآگاه حرف بزنیم یک بحث که معمولا مطرح می شود، خواب است و با توجه به اینکه به لحاظ سطح هوشیاری در چه مرتبه ای هستیم، نامی برای آن مرتبه می گذارند، مثلا در مرتبه ی بیداری که به آن بتا می گویند، در مرتبه ی نیمه هوشیار یا نیمه خواب که آلفا نام دارد، در مرتبه ی خواب که به آن تتا می گویند و همچنین اخرین مرحله که که به آن دلتا می گویند، چیزی شبیه به حالت کما را گویند. سطح هوشیاری با امکان زنده کردن اطلاعات از ضمیر ناخودآگاه به ضمیر آگاه ارتباط دارد و برای همین مطالعه ی این مبحث در ذیل موضوع ضمیرناخودآگاه اهمیت دارد. اما جالب است بدانید که در آن مکتب هندویی(آدنتا و ودنتا) این مبحث با عنوان دیگه ای مطرح شده است. عنوانی که این مکتب هندی مطرح می کند، دکترین سه بدن است و البته بعلاوه turiya که حالت چهارم است.

اولین حالت ، وضعیت بیداری است که در آن ما از دنیای روزمره خود آگاه هستیم. این بدن ناخالص است.
حالت دوم ذهن رویایی است. این بدن لطیف است . 
حالت سوم وضعیت خواب عمیق است. این بدن علت است. advaite همچنین وضعیت چهارم turiya را که برخی آن را آگاهی خالص توصیف می کنند، مطرح می کند زمینه ای که از این سه حالت مشترک آگاهی پا فراتر می گذارد. turiya حالت آزادی است.
به گفته کاندادراکارا سارما ، دولت توریا جایی است که نفس بنیادی تحقق می یابد ، بی اندازه ، بدون علت و معلولی نیست ، همه غالب است ، بدون رنج ، سعادتمند ، تغییرناپذیر ، خودِ درخشان ، واقعی ، نامشخص در همه چیز و متعالیه.  کسانی که مرحله خودآگاهی Turiya را تجربه کرده اند ، به آگاهی خالص از خود غیر دوگانه خود مانند یک کس با همه و همه چیز رسیده اند ، برای آنها دانش ، دانایی ، شناخته شده یکی می شود ، آنها Jivanmukta هستند.

همچنین نویسندگان در تشریح جزییات مربوط به آدنتا و ودنتا به شباهت آن با آیین بودا می پرازند و حتی پاره ای نویسندگان بر این عقیده اند که این شباهت آن اندازه زیاد است که این دو آیین از هم قابل تشخیص نیستند. عده ای دیگر عدم اعتقاد به یک روح جاودانه در آیین بودا را وجه تفاوت با ادنتا ودنتا میدانند.
اگر مونیسم را نگرش یگانه محور بفهمیم، ادعای آن عده که مونیسم را با پانتیسم مقایسه می کنند، واهی می شود زیرا پانتیسم جهان(طبیعت) با خدا یکیست را حقیقت می دانستند، حال آنکه مونیسم ها گونه ای دیگر بودند.
اما آخرین نکته اینکه نویسندگان محقق در نگرش مونیسم به طور واضح بیان می کنند که دو عارف اسلامی به نام های مولوی و ابن عربی در اسلام مونیسم بوده اند، بدین معنا که نگرشی یک سو با مونیسم داشته اند. حالا می فهمیم که وحدت وجود یعنی مونیسمی اندیشیدن، همانکه مولانا همه ی بشریت را مانند قطره های دریا می دانست و دریا را خدا.
تمام این چند خط که آوردم برای این بود که اعتقادم بر این است که اندیشمندان از یکدیگر اندیشه هایی را گرفته اند و یک اندیشه ای را به دیگری داده اند و به نحوی اگر تاریخ اندیشه اشخاص را بررسی کنیم می توانیم به تاریخ موضوعات علمی و خود موضوعات به طور دقیق تر بنگریم که تحت تاثیر چه جریاناتی قرار داشتند و دارند. دلیل دیگه اینکه علم روانشناسی اونطور که از شواهد بر می آید بشدت از آیین های شرقی تاثیر پذیرفته اند و همچنین کشف این روابط خوشمزه است. به امید دست یابی به امور باورنکردنی البته باید در وادی لذت بیفتیم واگرنه هیچ کدام از این حرف ها برای هیچ شخصی معنا دار نمیشود. 


فیروزه جزیزه ی دوما  نام نویسنده ی این کتابِ تقریبا طنز است، که درباره ی زندگی خودش از وقتی که با پدرش در کودکی به امریکا سفر کرده و حالا که صاحب چند فرزند شده است. 

در هر قسمت داستان به یک ویژگی از کشور ایران و فرهنگ اون و همچنین رفتارهای پدر و مادرش که آمیخته با طنز بیان میشد را در قالب داستان هایی کوتاه کوتاه بیان می کند. از زمانی که وارد یک دبستان در امریکا شده و در اولین روز مدرسه مادر که از بچه کمتر از انگلیسی حرف زدن سر در می آورد همراه فیروزه وارد مدرسه می شود که البته فیروزه هم جوری رفتار می کرده که بچه ها پی نبرند که ایشان مادر اوست و در ادامه معلمشان از مادر فیروزه می خواهد که برود و روی نقشه کشور ایران را نشان دهد ولی عافل از اینکه مادر فیروزه هیچ یک از سخنان خانم معلم را نفهمیده و حال مادر از دختر می پرسد او چه می گوید؟ فیروزه جواب میدهد لابد از تو میخواهد که بروی روی نقشه ایران را نشان بدهی تا همکلاسی هایم کشور مرا روی نقشه ی جهان ببینند و.

 

در قسمتی دیگر از وضعیت پدر می گوید که کارمند شرکت نفت است و همواره حرف حرف خودش است و البته دخترش را دوست دارد بشرطی که توی یک مهمانی بزرگ خارجی گم شود تا او را پیدا کند و برایش عروسکی که در حالت عادی محال بود برایش بخرد در این لحظه ی شکوهمند برای دخترش بخرد. 

 

در قسمتی دیگر از زندگی خود و همسرش که اهل فرانسه است و همچنین نحوه ی برگزاری مراسم عروسیش حرف میزند.

 

داستان طنز جالبیه که به عنوان کاندیدای بهترین کتاب طنز آمریکا بوده و البته چیزی که منو جلب خودش کرد این بود که این کتاب هدیه ای بود از طرف یک کتابشناس خوب در زمینه ی رمان و داستان و من هم با لذت خواندمش. 

 

 


این روز ها که پائیز ۹۸ را پشت سر می گذاریم، رفتارهای مردمان شهر عجیب تلخ است و البته خنده آور. با دوستان حرف می زنیم، می گویند بنزین گران شده، بدبخت شدیم، دیگه باید ماشین رو بیرون هم نیاوریم. بعضی ها نظرشان این است که باید صدای مردم در بیاید، یکی نیست بگوید صدایت را در بیاور ببینم چه شکلیست، ببینم کفش دور کفشش پاره است یا خیر؟! وقتی سوار تاکسی می شویم، که عمدتا پراید داران شهرند موقع سوار شدن جواب سلام را با حالتی هر روزی دیگر نمی شنویم، فکر میکنم رانندگان شب فکر میکنند چطور فردا طوری رفتار کنیم که مسافران از همان ابتدا کار دستشان بیاید که امروز مثل دیروز نیست، یعنی خوابمان را می بینند که از فردا تصمیم به کشتن گربه در حجله بگیرند. در حین رانندگی بعضا صدایشان می آید که یک جمله ای می گویند و اگر مسافر همراهی کند، ادامه میدهند شروع می کنند به گفتن بدبختی ها و البته باز هم نقل مجلس و هدف غایی همان گرانی بنزین و آماده کردن ذهن مسافران برای گرفتن ۵۰۰ تومان بیشتر است. آخرسر که می شود، پول را می دهیم اگر کم باشد آنچنان چشم خیره می کنند که انگار ما فرزندان فریدون هستیم، جوری که از هزار ناسزا بدتر باشد. بلاخره ممکن است مسافری مقاومت کند به همین دلیل رانندگان این اشارت ها را لازم می بینند. عده ای دیگر از رانندگان اما برخوردی دیگر دارند. برای نمونه وقتی پولمان درشد است و پول خورد ندارند می گویند برو در امان خدا، انگار وقتی می بخشند بلافاصله سر به سوی خدایشان می چرخانند، من اینم ببین یه جا جبران کن هرچه سریع تر بهتر. 

 

پیر، کودک و جوان حرفشان این است که چرا گران شدی؟ یکی از کارشناسان برای اثبات و پیروی از صاحبان قدرت استدلال می آورد و بنزین را با آب مقایسه می کند و می گوید چرا باید قیمت آب از بنزین گران تر باشد؟!  و البته مسئولان قرار است مراقب بازار باشند که مش ممد نانوا نانش را به بهانه ی بنزین گران نکند و نشود که فردا گوشی سامسونگ مدل جی افزایش پیدا کند، فقط و فقط برای گرانی بنزین، انگار همه در حال شوخی کردن هستیم. و اما مردم نیز اکثرا سوالاشان این است وقتی قبلا ۲۰ هزار تومن کرایه میدادیم، اکنون باید ۵۰ هزار تومن کرایه بدهیم، تکلیف این ۳۰ هزار تومن که ناشی از گرانی بنزین است چه می شود؟! البته مسئولین گفته اند می خواهند در قالب کمک های مالی رفع کنند این مشکل را و من عاشق این نوع ی هستم، که مردمان را از سگ ایوان پاولف هم کمتر می پندارند. داستان این کمک ها مانند چهل و پنج هزار و پانصد تومان است که در حال حاضر سه بار کافی شاپ آن هم فقط بخواهیم، شیرموز بخوریم، البته فقط برای یک نفر، اگر دو نفر باشی که کلاهت پس معرکه جا می ماند. همیشه راهکارهایی هست که بشه درآمد هایی بدست اورد، خصوصا برای دولت ولیکن ساختار های ذهنی و احترامی که برای ۴ درصد از جامعه قائل هستند، ایشان را می کشاند به اینگونه تصمیم گیری ها و نهایتش باز هم شیف شدن اعتماد مردم به سمت فرهنگ هایی که زودبازده هستند و هر چند ناپایدار. 

 

 


ما که نمی دانیم، دقیقا چه کسی با چه کسی کار ندارد و کار دارد؟ هر کس ساز خود را می زند. ای کاش یک ساز بود، اگر یک ساز بود و سیستم قدرت استبدادی

اسمش با رسمش می خواند، دردمان خوردنی بود، ولی اینها بقول خودشان در جهان تک هستند، نمونه ی اینگونه مدیریت واقعا یگانه هست، اسکل اون کسی که بیاد بزرگی خودش رو به پای شما بزاره. چه امید های نابجا


 

این رقص موج زلف خروشندهء‌ تو نیست
این سیب سرخ ساختگی، خندهء تو نیست

ای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبندهء تو نیست

در فکر دلبری ز من بی‌نوا مباش
صیدی چنین حقیر، برازندهء‌ تو نیست

شب‌های مه گرفته‌ مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده‌ء تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می‌ نهند
این کسر شأن چشم فریبندهء تو نیست

ای عمر! چیستی که به هرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده‌ء تو نیست

 


این وبلاگ بیان خیلی سوت و کوره، انگار اینجا کسی زندگی نمیکنه و هیچ صدای از کسی در نمیاد باز همون بلاگفا بودم خیلی بهتر بود :(

زندگی ما ایرانیا وصله به اخبار جنجالی و تاثیری که خبر داره توی زندگی ما اعمال ما نداره، انگار ما بت هستیم و سنگ تراش با اخبار ما رو برش میده و کوتاه و بلند می کنه.بقول این آرونسون ما هم شیفته ی تاثیرپذیری و تابعیت از کسی هستیم که دوستش داریم. تا چهار صفجه ی اولش که بد نبوده،(the social animal) ولی حس میکنیم در آینده به درد بخوره این کتابه 


آموزش و پرورش را چگونه بشناسیم؟

اگر شما یک مشاهده گر و یک فعال در عرصه ی آموزش و پرورش باشید، بهتر به ضرورت تغییر در ابعاد گسترده پی خواهید برد و حالا اگر بخواهیم تحولی نیز نگاه کنیم، به جرات بعد از مشکل اقتصاد، مشکل آموزش و پرورش می تواند  مهم ترین  باشد. مساله ی آموزش و پرورش یک مساله ی ساده نیست، بلکه پیچیده و گمراه کننده است و نیازمند نگرش چند وجهی که بشود آن را در جهت تحول حل کرد یا حداقل پاسخ هایی ارائه داد. منظور از گمراه کنندگی این است که بُعد بیرونی آن برای مشاهده گران و مردم بگونه ای است که اگر آنها را وارد جزئیات بکنیم و به آنها از اهمیت هر بخش آموزش و پرورش بگوییم(گفتن حالت ایده ال) و سپس بیاییم آنها را متوجه ی واقعیت های حاضر کنیم، این خیلی تفاوت در نگرش ایجاد می کند، اگر شما بگویید خب ماهیت تمام مسائل اینگونه نیست؟ پاسخ می گویم، بله اما در آموزش و پرورش شدت این امر بیشتر است، چون میوه ی این درخت(نهاد آموزش و پرورش) را در جامعه به سادگی نمی توان دید، یعنی اگر شما آموزش و پرورش را یک درختی تصور کنید، فرض اکثریت مردم و عده ی زیادی از کارشناسان این است که خیلی راحت با چهار قدم(مدرکشو گرفتن در راس) می شود به این درخت نزدیک شد و میوه هایش را لمس کرد و یا اینکه با نگاه به میوه های آن می توانیم به راحتی قضاوت کنیم که این میوه ها برای این درخت است. 

دلیل اینگونه بودن آموزش و پرورش چیست؟
آموزش و پرورش در جنگلی انبوه یک حضور بی قرار دارد که انسان برای شناخت و قضاوت درباره ی آموزش و پرورش می بایست( اگر نگوییم بشناسد) حداقل از کنار تک تک آن درختان عبور کند، چون لازمه ی رسیدن به یک درخت در وسط جنگل همین است که شما از مکانی که هستید تا مکانی که آدرس نام دارد، حرکت کرده، تا به مقصد برسید. وقتی می گویم مسائل گسترده و پیچیده است، منظورم چنین تصویری است، و اگر همین تصویر را درباره ی مفهوم آموزش و پرورش در ذهن ها در نظر بگیریم، آن وقت است که قضاوت کردن آموزش و پرورش و تصمیم به صحبت درباره ی موفقیت یا عدم موفقیت آن دشوار می شود. حال اگر بیاییم دانش آموزان را به عنوان میوه ی این درخت بدانیم، سوال اینجاست که اگر عوامل متعددی در رشد این میوه موثرند، آموزش و پرورش چه اندازه توانسته موفق باشد، سهم این نهاد چقدر است؟ آیا ما نیز باید مانند عده ای از گذشتگان، تمام حَسَناتی که در یک شخص جمع شده نتیجه ی کار این نهاد بدانیم و تمام زشتی ها را نتیجه ی انتخاب خود شخص و رشد خانوادگی او؟ انتخاب یک نامعلم در جریان استخدامی به عنوان یکی از آن درخت های مهم(مساله ی شیوه ی استخدام ها) در جهت عدم رشد اخلافی دانش آموزان چقدر تاثیر گذار بوده است؟ نحوه ی روانشناسی تربیتی و شیوه ی تربیتی حاکم بر اذهان معلمان، دریافت های نادرست آموزشی از مفهوم آموزش و یادگیری چطور؟، درختِ وسیعِ آموزش موسسه ای چگونه باعث شکوفایی یک دانش آموز می شود؟، نحوه ی انتصاب افراد مختلف در سطح کلان و خُرد و تقسیم وظایف آن ها در این نهاد، شیوه ی کتاب محور، تبلیغات در آموزش و پرورش، کیفیت دانشگاه فرهنگیان، کیفیت کلاس های ضمن خدمت مجازی و حضوری چه طور؟، شیوه ی مدیریت و گردش مالی این نهاد چگونه است؟، ارزشیابی کیفی توصیفی چه سهمی دارد، قوانین موجود در این نهاد چطور؟ و . که همه ی این ها درختان(مسائل) این جنگل اند و از هم جدا نیستند، بصورت ریشه ای به هم متصل و بر دیگری تاثیر می گذارند. این موضوع بخاطر این بود، که شاید عده ای بخوهند آموزش و پرورش را قضاوت کنند و این متن به اندازه ی یک گام آن ها را به سمت آدرس درست هدایت کند و کسانی که آموزش و پرورش را به عنوان خانواده ی دوم همه ی ما انسان ها در روی کره ی زمین می شناسند، در کشور ما نیز با نگاهی جدی،
 بخواهند مساله محور و مبتنی بر واقعیت ها مطالعه و به نسبت آن در عمل گام هایی بردارند.


تعارض منافع و افول سرمایه اجتماعى»

پرسش‌های #مشق_نو درباب #تعارض_منافع 

بخش نخست، #عباس_عبدی

از متن:

سنجش اعتماد یک حرف اشتباه است، چون اعتماد کافی نیست. بلکه رفع بی‌اعتمادی و سنجش بی‌اعتمادی است که یک رویکرد اساسی در جامعه امروز است. در رژیم های غربی و توسعه‌یافته بی‌اعتمادی کم است، چون سازوکارهایی نهادینه کردند که می‌تواند مانع بی‌اعتمادی شود. مثلا در آنجا اگر از کسی بپرسند شما مالیات دادید یا نه، اگر گفت نه می‌پذیرند، اما فرض می‌کنند که درست می‌گوید، چون او می‌داند اگر غلط بگوید ابزاری وجود دارد که به سرعت می‌توانند بفهمند و نقره داغ‌اش می‌کنند

در سیستم‌های سنتی اساس روابط بر اعتماد است، یعنی می‌گویند من این  فرد را قبول دارم و هر کاری انجام دهد مورد قبولم است تا وقتی که به او بی اعتماد شوم. برای چه هزینه نظارت بدهم و کسانی را بالای سر او بگذارم که مواظب‌اش باشند؟ از نظر او این نظارت فساد می‌آورد و اگر پیمانکاران بخواهند فساد کنند هر دو با هم یعنی پیمانکار و ناظر دست در دست یکدیگر فساد می‌‌کنند. اما اساس روابط اجتماعی غیرشخصی در سیستم‌های جدید بر بی‌اعتمادی است

از مرجعی پرسیدند که اگر لاشه حیوانی در یک چاه بیافتد آب آن چاه نجس است یا پاک؟ مرجع گفت فردا بیا جواب می‌دهم. فردا که پاسخ را شنید پرسید چرا دیروز نگفتید؟ گفت برای اینکه من یک چاه دارم و باید اول آن چاه را پر می‌کردم تا ناخواسته تحت تاثیرمنافع و علایقم به آن چاه قرار نگیرم سپس فتوا بدهم.

 


قضاوت


در این متن قرار است چند سوال مطرح کنم و پاسخی به تناسب وضعیت به آن ها بدهم. 
اگر مفهوم آزادی در ایرانِ دهه ۵۰ بشدت در کتاب ها مطرح بود و اهمیت داشت، امروزه قضاوت مفهومی است که در دستان عده ای معنا عوض می کند و می شود سکوت در برابر بی عدالتی هایی که از سمت قدرت های حاکم صورت می گیرد. یکی از درد ها این است که وقتی می گویند قضاوت نکنیم یک کلیت می بخشند که به لحاظ منطقی قابل دفاع نیست یعتی این قضاوت نکردن را هم درباره ی دوست می گویند و هم درباره ی دشمن، هم درباره ی حوری می گویند و هم درباره ی انِ فعال جامعه و خلاصه اینکه این کلیت بخشیدن همواره از نگاه هایی سطحی بیرون می آید و اصلا این را مطرح نمی کنند که قضاوت خوب و بد داریم و قضاوت مثل گناه نیست که یکسره زشت باشد. قضاوت به یک معنا یعنی حکم کردن درباره ی درستی یا نادرستی امری و اگرچه همه ی ما انسان ها قضاوت کننده هستیم (یکی از صفات ما انسان ها قاضی است) اما اینکه از قوه ی قضاوت خود در چه کارهایی با چه موقعیتی، با چه جایگاهی، از چه منظری استفاده کنیم؟! مساله است. 
من نمی گویم قضاوت ممنوع بلکه می گویم قضاوت ممنوع معنی نمیدهد. در این نوشته ی کوتاه سعی دارم تا یکی از ریشه های اصلی قضاوت نابجا و نادرست را بررسی کنم اما به نحوی که مقدمات سخن را یک سلسله سوالات تشکیل می دهند و کسی که تمامی سوالات را نخواند به پاسخ اصلی راه نمی برد و در نهایت هدف این است که مشخصه های درست قضاوت کردن را تا حد اندکی بشناسیم. 

همواره قبل از قضاوت کردن بهتر نیست از خود بپرسیم ما در چه کاری (چه نظری و چه عملی) مهارت داریم و قرار است چه کاری(مهارتی) را یا چه شخصی را در چه جایگاهی(با چه حرفه ای) قضاوت کنیم؟! آیا ما از این جایگاهی که ایستاده ایم می توانیم آن شخص را قضاوت کنیم؟! نسبت بین جایگاه ما برای قضاوت و جایگاه دیگری برای قضاوت شدن چیست؟! آیا اصولا ربط منطقی به هم دارند؟! 

ابزار قضاوتی که میخواهیم بکنیم آیا قدرت قضاوت دیگری را با جایگاهش دارد یا خیر؟! 
آیا حرف و حرف و حرف به عنوان در دسترس ترین ابزار می تواند ما را در قضاوت درست یاری دهد؟! آیا ما خودمان و جایگاه خودمان را قابل نقد و قضاوتِ سرسری می دانیم که بخواهیم دیگری را بدون پشتوانه ی زمینه ای و دانشی قضاوت کنیم؟! 
آیا منظری که ما برای قضاوت انتخاب کرده ایم یک منظر ساختارشکنانه دارد یا یک منظر قابل قبول علم تجربی؟! آیا منظری اخلاقی است یا منظری صرفا برگرفته از سونیت های اخلاقی؟! آیا می دانیم چه چیزهایی ممکن است از درون و از بیرون بر روی قضاوت های ما تاثیر بگذارد؟!
آیا می دانیم برای آنکه بخواهیم کسی یا موقعیتی را قضاوت کنیم باید از پنجره ی زندگی او به جهان نگاه کنیم و با کفش های او راه برویم؟! 
آیا به این فکر می کنیم که هر قضاوت نادرست ممکن است باعث شکستن قلبی شود؟! 

 

و سوال آخر و اساسی: چه نیازی است که ما کسانی را با موقعیتی کاملا متفاوت از خودمان و صرفا بر اساس درک شهودی و مقایسه کردن خود با آنها با وسیله ای به نام حرف و حرف و حرف بدون احساس نیاز به پشتوانه ای منطقی قضاوت کنیم؟!

پاسخ یک کلمه است، عقده ی روانی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها